امینم در تبت

امروز صب از خواب پاشدم دیدم ساعت 2 شبه هنوز واسه همین باز خوابیدم. بعد صب بیدار شدم دیدم ساعت 12 ظهره همه رفتن فهمیدم هیتلر دیوس داره ساعتارو انگولک میکنه تا تفرقشو بیشتر بینمون فرو کنه. یه بار صب شبه یه بار ظهره اینکه نمی‌شه یکی اومد گفتم بهش اینو بلند رفت تو حیاط گفت به همه خیالم راحته الان. خلاصه ساعت 12 بود جلدی لباس پوشیدم رفتم رژه صبحگاهی فرمانده داشت می‌گفت اگه همینجوری ادامه بدیم 2 هفته دیگه می‌ریم جنگ واقعی جلو هیتلرینا بعد تا منو ندیده بود چیزی نگفت ولی تا منو دید گفت کدوم گوری بودم؟ منم بغلش کردم گفتم "فرمانده من اینجام نمی‌بینی مگه؟ اگه مُرده بودم که نمی‌تونستم بغلت کنم. تازه این اصلاً مودبانه نیست که آدم آدرس قبر مرده رو از خودش بپرسه" (بذارین یه فکت زبان شناسی بگم بهتون تا یادم نرفته...اون پیچ کوچیکه بالای میم ـُ خونده می‌شه) ولی چون فرمانده بود خجالت کشیدم بهش بگم کس‌مخ. (یکی دیگم لازمه الان بگم... اون چیپ کوچیکه تو پرانتز بالای خطه هم همون ـُ خونده می‌شه...اه بذارین اصن تگش کنم همه دنیا حقشونه از این حد اطلاعات عمومی برخوردار باشن UNBELIVABLEtrickyfactsforbincreasingqualityoflife#)
تو دلم ولی گفتم کس‌مخ چون فرمانده در دل من جایی ندارد... در دل من روده است فقط اونام گوش ندارن، البته می‌گن بمیریم میریم یه جا دیگه اونجا اعضای بدن بر علیه ما حرف می‌زنن... بر علیه چی حرف میزنن دقیقاً؟ آیا من چیزی به جز اونا و اونا چیزی به جز همدیگر و در کل من هستن؟ این چگونه منطقیست؟ درضمن معده بالا تره یکم شماها ندیدین جلوتون یکی شیکم خودشو پاره کنه همه چیز بریزه بیرون وگرنه شمام دیده بودین. منم ندیدم وگرنه منم می‌دیدم. خلاصه فرمانده زیر این اشاره کوبنده من دستش شیکست بردنش بیمارستان. مک موریس رفت عیادتش چشش باز یکی از پرستارارو گرفته اومده یه گوشه اتاق نشسته داره شعر میگه گیتار میزنه اسم خودشو گذاشته بیتل چون میگه "من با اینکه هیکل قویی دارم شخصیتم دفاع از خود بلده سیبیل اینا دارم ولی در درون یک عاشقم پس اسممو میذارم بیتل چون اونایی که عاشق نیستن باتل هستند" بعد گیتارو محکم زد سیمش پاره شد گریش گرفت دررفت.
راستی هری پاتر رو پیدا کردیم... چند روز پیش دیدیم یه گربه زیر موتور خونه مُرده (اگه جای اون پیچ کوچیکه خط صاف کج بذاریم کل جریان عوض میشه... UNBELIVABLEtrickyfactsforbincreasingqualityoflife#) البته هری رو رو پشت بوم پیدا کردیم، باز توهماش اود کرده بود می‌گفت جادوگره و رو سرش رعدو برق داره و عینک لوله ای می‌زنه از همه مسخره ترش اینه که سفید پوسته!
زک هم مسئول توالتا شده فعلاً ناراضیه میگه اینجا کثیفه نمی‌تونم برینم. کارل هم رفته پیش اولین وقتی اولین ابولشو جلو چش ملت گرفته ازشون سوال می‌کنه کارل سر تکون میده پشت دوربین و تایید می‌کنه. حالا باید وای‌سیم فرمانده بیاد بیرون دوباره تمرینات رو شروع کنیم.


 
این منم لباس جاسوسی پوشیدم کسی نشناستم

کاکل کفتر بسر

یه مدتی قهر بودم با دفتر خاطراتم. جنگ شرایط روحی بدی رو برای سربازای وفادارش میسازه در حالی که بی وفا ها پیشرفت میکنن. تو این مدت که نبودم تقریباً همه چیز شد. واسه این نیومدم که آلمانا وسطمون تفرقه انداختن، فرمانده می‌گفت تفرقه واقعی نیست و با چشم نمیشه دیدش یه چیزی مثل فرهنگ.خیلی به این حرفش فکر کردم دیدم راست میکنه، فرهنگ رو نمیشه دید ولی بی فرهنگ زیاده اونارو میشه دید.این چیزیم که لامونه الان...تفرقه...خودشو نمی‌بینم ولی احتمالاً اگه دقیق شم دورو برم باید بشه بی تفرقه هارو دید. اصن یکی نیست بگه گوه میخورین چیزایی میسازین که واقعی نیست دهن ما صاف شه تا بفهمیم چیه.اصن یکی نیست بگه چجوری چیزی که واقعی نیستو میسازین؟ همه اینارو همش من باید تنهایی بگم یکیم نیست گوش کنه معلوم نیست این یکی کجاست تو این مدت. "یکی مدالیف" (yievki medaliov) سرباز جدیدمونه از خارج آوردیمش سخنرانی کنه برامون. حرفایی که میزنه بوسنییه واسه همین هیشکی نمیفهمه واسه همون بهترین آدم برای سخنرانیه. ولی بعضی وقتا سوالای کوبنده ای طرح میکنه که یه بار امتحانی وصلشون کردیم به طیاره. باهاشون تونستیم یه تیکه هایی از منچستر که آلمانا گرفته بودن رو پس بگیریم.
خلاصه که تو گردان دعوا شد همه باهم قهر کردن کتک کاری نزدیک بود بشه. مک موریس رفت کلاس دفاع شخصی که اگه کسی خواست بزنتش از شخصیتش دفاع کنه و مردونه کتک بخوره...شخصیت یه سرباز انگلیسی ناموسشه ...بعد اسلحش... و کشورش... و همسرش... و بچه ها و خانوادش کلاً... ولباس رزمش البته،لباس رزم ناموس سرباز انگلیسیه... بعد اسلحش و کشورش و همسرش و بچه ها و خانوادش و کتاب مقدسم هست این وسط... + ملکه.
خلاصه همین هم شد یه روز با دو تای دیگه از سربازا رفته بود گشت آلمانا ریختن سرش این 2 تا مشت زد بعد به گفته وی فضاییا بهش لیزر زدن بیهوش شد اونام دیدن مک موریس قهرمان رو زمینه کتکش زدن بعد گذاشتنش رو تاقچه چون دفاع شخصی نذاشت تحقیرش کنن و به عنوان خسارت 2 تا انگلیسی رو بردن کردن. در کل وضع بدی شده هاتوری نیومده کشته شد خودشو. یه روز که مث همیشه داشت شیکمشو میمالید اشتباهی شمشیر دستش بود کرد تو نفهمید کشید بالا تا زیر خایش پاره شد مرد. (چرت نمیگم اون موقع که این کارو کرد از ترس خایش زیر گلوش بود به گفته پزشکی قانونی)

مک موریس دیگه کاری با اون پرستاره نداره ما که نفهمیدیم چی شد. کارل رو فرستادن ماموریت کنه بعد چند ماه برگشت فهمیدیم ماموریت کردتش الان بستریه. فرمانده میگه اگه خوب تمرین کنیم کمتر از 2 هفته دیگه میریم جنگ. البته ناگفته نماند ما الان هم در حال جنگ هستیم. آلمانا بمب می‌ندازن بچه های مام میرن میارنش. بنده حقیر هم آشپز شده و برامون غذاهایی درست میکنه که مزه عجیبی میدن.میگه این غذای سنتی هندی استه ولی ما که میخوریم روح آلمانی و شکنجه های هیتلر توشه.موقع پس دادن هم همین وضع ادامه داره.کار به جایی کشید که زک تابلو شد چون یه بار که داشت لبه در اتاق فرمانده میرید داد کشید همه فهمیدن. زک که می ریدی بر همه عمر...دیدی گه همه عمر چگونه رید بر زک گرفت؟ یه مدتیه دارم رو این جمله ادبی کار میکنم. اولش یه چیزی میگی بعد برعکسشو میگی مردم خوشحال میشن. مثلاً "شاهین پرنده عقاب...شاهین پرنده عقاب...عقاب به گوشم." هه هه هه انقد همه خوششون اومده هی میگن به هم ولی من معروف نشدم.

 این یکی از آلمانا بود چند ماه پیش همینجوری کون خیز کون خیز اومد جلو تا اینکه آخر زک دیدش دمپاییاشو دزدید.

تخم مرغ قراره خیلی سال دیگه تو یه کشوری به اسم ایران گرون شه


امروز یه عضو جدید وارد پایگاه شد که خارجیه باز، بنده حقیر کم بود حالا یه چینی هم اومده به اسم "هاتوری فاک" که البته نوشته میشه (haturi fuck) پسر بدی نیست یکم چشماش... کمه... نسبت به ماها بعد قدشم یکم... کمتره باز، ولی حرف زدنش زیاده... همون اول که اومد سلام علیک بزرگی کردو هی دولا راست شد هی خوابید هی راست شد هی خوابید... هه هه هه نه شوخی کردم دولا کاری باهاش نداشتن خودش دُلا میشد هی واسه سلام کردن به ماها. انگیزش واسه شرکت در جنگ علیه آلمانا هم ژاپنیا بودن گفت ژاپنیا قیافشون شبیه چینیاست واسه همین همشون باید از دم کشته بشن... انگیزش یکم عجیبه ولی تا وقتی دشمن دوست ماست دوست ماست و دشمن دشمن ماست است. خلاصه هاتوری همون اول شروع کرد با همه دوست شدن و خودشو تو دل فرمانده جا کردن... (چه جمله سکسیه هی همه به هم می‌گیم... دل از کون شروع میشه بلخره) بعد خواست تو دل من جا کنه بچه زرنگ بازی، منم بهش حالی کردم خیر من گی نیستم.
توی کافه بودیم که یه ژنرال اومد تو و خواست هویج بستنی بخوره... منم... خب... آب هویج... گرفتم...شرف سیمون... شرف... بعد بستنی دادم به ژنراله خیلی خوشش اومد هی لبخند زد هی وایساد بعد اومد به فرمانده گفت این سرباز باید دهنش سرویس بشه بهم اضافه کار خورد تا شب اونجارو طی کشیدم الانم اومدم تو اطاق هاتوری جام کپیده بود انداختمش رو زمین مک موریس پرید روش هنوز زندست ولی رفت بیمارستان... کارل داره خطاطی تمرین میکنه واسه فردا...امیدواره جوابی به غیر از "نه" رو طراحی کنه.روز سختی بود در کل خیلی خسته ام.
راستی زک داشت یه گوشه میرید ازش عکس گرفتم ایناها:



شرف چیست است؟


داستان از اونجایی ادامه یافت که ما مورد یه حمله واقع شدیم و دستشوییمون به خراب رفت...و حالا ادامه ماجرا:
امروز صبح شد و فرمانده با هوار اومد تو، هوار بلند و بزرگی هم داشت، هممون ترسیدیم حتی اونایی که ته اتاق بودنم هوار فرمانده رفت تو گوششون بیدار شدن. بعد دقت کردیم به هوارش دیدیم داره می‌گه که: پاشین کون گشادا میخوایم بریم یه اردوی مشکل. (مسلماً یک هوار صدای بلندیست که از کلمات ساخته شده، بر خلاف اون چیزی که تو این مدت توی ذهنای کثیفتون نقش بسته بود)
خلاصه به سرعت حاضر شدیم و ظرف کمتر از تقریباً 5 ساعت همگی دم در به صف بودیم. فرمانده شاکی بود و هنوز هوارش تو گوش اینو اون می‌رفت و آدما هم از درد هوار فرمانده چهره در هم می‌کشیدند و خشتک ها خیس می‌کرد...ام نه این مدل ادبیات مال اینجا نیست...ولی مفهوم رو رسوند.
خلاصه رفتیم اردوی مشکل...کار طاقت فرسا توی دمای بالا و هوای شرجی کافه ی استخر فرمانده های ارتش... اولش شک کردیم که واقاً این کار مفید و آموزنده نیست ولی بعد یه مدت مطمئن شدیم.
مک موریس گرما زده شد مغزش خیس شد زک تو شکلات گلاسه یکی از رجال رید ولی قبل از اینکه به دست رجل برسه سرشو به نیست کردیم وگرنه سر زک نیست می‌شد. کارلو جو گرفته بود پای هر میزی که می‌‎رفت سوال می‌کرد: آیا از وضع سرویس دهی ما راضی هستید؟ اون یارو هم می‌گفت بله... بعد کارل می‌گفت: اگه سرویس ندیم باز هم راضی خواهید بود؟ و جواب رو با خط نستعلیق رو برگه می‌نوشت و به رسم یاد بود تحویل شخص می‌داد.
بنده حقیر هم زمین رو طی می کرد و به مقصد می‌رسید... من اکثراً آب میوه می‌گرفتم از میوه ها...کار ...خب ...ولله ...حس میکنم... میوه هه... حقیقتش... روزای سختیه... خیلی سخت... مهم نیست ما باید این روزارو بگذرونیم... تنمون رو به میوه ها بفروشیم که زنامون خودشون رو به آلمانای نازی نفروشن... این شرف یه سرباز انگلیسیه... مرگ بر آلمانای بی وجدان.

اینم یه ضدهوایی جدیده که به دست دانشمندان توانای کشور عزیزمان طراحی و تولید شده و می‌تونه برای مدت چند لحظه به هوا شلیک کنه و هواپیماهای دشمن رو منهدم کنه. بعدش روی یکی از وسایل به غنیمت گرفته شده از دشمن فرود بیاد و اون رو هم با رمز FUCK YEAAAAAAH نابود کنه.

اتک...پاک کننده تک


سوال شده که آیا دستشویی توسط آلمانا خر... بقیه خاطراتم کو؟ شط... دستم خورد پاکش کردم یعنی؟ ای مادرسگ... هه هه دایی بیلی... مادر سگتو بخوره.از اول می‌گم ولی یه جا که بشه سیو کرد.
امروز فرمانده با عجله رفت دستشویی ما دیدیم صدای آژیر خطر میاد سریع آماده شدیم ریختیم بیرون برای دفاع از مملکت که کارل فهمید صدا داره از دستشویی میاد.یواش رفتیم جلو دیدیم... فرمانده خیلی معدشون باد آورده... لباسامونو کندیم یه بمب خورد بغلمون فهمیدیم نه داداش اون اولیه واقاً آژیر بوده خلاصه توفنگارو چیز کردیم ریختیم بیرون دعوا.
باز آلمانیای جاکش با هواپیما اومده بودن... خوبه می‌دونن هری ناراحت می‌شه بخدا یه ذره ملاحظه ندارن... حالا هری هاااا هاااااااا کنان در رفت تو اون هیری وریی معلوم نیست کجا رفت. زک کونشو کرده بود هوا رید میخواست هواپیماهارو بزنه ولی رید رو خودش از شیکمش اومد پایین تا زیر گردنش گوهی شده بود... بعداً به ما گفت خوب شارژ نکرده بوده وگرنه قبلنا تا دیویست متر شتاب داشته... هه هه چقدر احمقانه میشه فکر کنید یه گوه با سرعت نود کیلومتر بر ساعت در مسیری در حال حرکت است. کودکی مشغول بازی با هفت عدد خیار است... گوه از کنار کودک می‌گذرد حساب کنید سرعت پردازش نورون های عصبی کودک و زمان شلیک فرمان عصبی در غلاف های میلین دار کودک را. 2 نمره
خلاصه مک موریس عاشق یکی از خلبانا شده بود اون لا... هی سنگ می‌نداخت بالا بخوره به هواپیماه... هواپیماِ... جدی، بخوایم بگیم havapeimae چجوری باید بگیم؟ اون انِ زبان فارسی که پیتزارو میگنه کش لقمه بهتره یه فکری به حال این چیزا بکنه. مک موریس سنگ می‌نداخت که اون جنگنده... :-> ... بیوفته بتونه دختره رو نجات بده ولی نتونست چون سنگ زد آره هوا... جنگنده هه سقوط کرد ولی قائدتاً توی همه جا دیدیم وقتی این چیزا میوفتن "می‌ترکن" ولی همین که سنگ زد خودش خی... خودش خیلیه.
یه حمله کوتاه داشتیم خلاصه ولی کاری بود...با مرغ... خوشمزه هم شده بود.
دستشوییامون خراب شده باز حالا باید توی تختامون بخوابیم.
پ.ن: کارل واسش سوال شده که آیا دستشویی توسط آلمانا خراب شده؟


اینم بنده حقیر درحال جابجایی بیل مکانیکیش.