یه مدتی قهر بودم با دفتر خاطراتم. جنگ شرایط روحی بدی رو
برای سربازای وفادارش میسازه در حالی که بی وفا ها پیشرفت میکنن. تو این مدت که
نبودم تقریباً همه چیز شد. واسه این نیومدم که آلمانا وسطمون تفرقه انداختن، فرمانده
میگفت تفرقه واقعی نیست و با چشم نمیشه دیدش یه چیزی مثل فرهنگ.خیلی به این حرفش
فکر کردم دیدم راست میکنه، فرهنگ رو نمیشه دید ولی بی فرهنگ زیاده اونارو میشه
دید.این چیزیم که لامونه الان...تفرقه...خودشو نمیبینم ولی احتمالاً اگه دقیق شم
دورو برم باید بشه بی تفرقه هارو دید. اصن یکی نیست بگه گوه میخورین چیزایی
میسازین که واقعی نیست دهن ما صاف شه تا بفهمیم چیه.اصن یکی نیست بگه چجوری چیزی
که واقعی نیستو میسازین؟ همه اینارو همش من باید تنهایی بگم یکیم نیست گوش کنه
معلوم نیست این یکی کجاست تو این مدت. "یکی مدالیف" (yievki medaliov) سرباز جدیدمونه از خارج آوردیمش سخنرانی کنه برامون. حرفایی که
میزنه بوسنییه واسه همین هیشکی نمیفهمه واسه همون بهترین آدم برای سخنرانیه. ولی
بعضی وقتا سوالای کوبنده ای طرح میکنه که یه بار امتحانی وصلشون کردیم به طیاره. باهاشون
تونستیم یه تیکه هایی از منچستر که آلمانا گرفته بودن رو پس بگیریم.
خلاصه که تو گردان دعوا شد همه باهم قهر کردن کتک کاری
نزدیک بود بشه. مک موریس رفت کلاس دفاع شخصی که اگه کسی خواست بزنتش از شخصیتش
دفاع کنه و مردونه کتک بخوره...شخصیت یه سرباز انگلیسی ناموسشه ...بعد اسلحش... و
کشورش... و همسرش... و بچه ها و خانوادش کلاً... ولباس رزمش البته،لباس رزم ناموس
سرباز انگلیسیه... بعد اسلحش و کشورش و همسرش و بچه ها و خانوادش و کتاب مقدسم هست
این وسط... + ملکه.
خلاصه همین هم شد یه روز با دو تای دیگه از سربازا رفته بود
گشت آلمانا ریختن سرش این 2 تا مشت زد بعد به گفته وی فضاییا بهش لیزر زدن بیهوش
شد اونام دیدن مک موریس قهرمان رو زمینه کتکش زدن بعد گذاشتنش رو تاقچه چون دفاع
شخصی نذاشت تحقیرش کنن و به عنوان خسارت 2 تا انگلیسی رو بردن کردن. در کل وضع بدی
شده هاتوری نیومده کشته شد خودشو. یه روز که مث همیشه داشت شیکمشو میمالید اشتباهی
شمشیر دستش بود کرد تو نفهمید کشید بالا تا زیر خایش پاره شد مرد. (چرت نمیگم اون
موقع که این کارو کرد از ترس خایش زیر گلوش بود به گفته پزشکی قانونی)
مک موریس دیگه کاری با اون پرستاره نداره ما که نفهمیدیم چی
شد. کارل رو فرستادن ماموریت کنه بعد چند ماه برگشت فهمیدیم
ماموریت کردتش الان بستریه. فرمانده میگه اگه خوب تمرین کنیم کمتر از 2 هفته
دیگه میریم جنگ. البته ناگفته نماند ما الان هم در حال جنگ هستیم. آلمانا بمب میندازن
بچه های مام میرن میارنش. بنده حقیر هم آشپز شده و برامون غذاهایی درست میکنه که
مزه عجیبی میدن.میگه این غذای سنتی هندی استه ولی ما که میخوریم روح آلمانی و
شکنجه های هیتلر توشه.موقع پس دادن هم همین وضع ادامه داره.کار به جایی کشید که زک
تابلو شد چون یه بار که داشت لبه در اتاق فرمانده میرید داد کشید همه فهمیدن. زک
که می ریدی بر همه عمر...دیدی گه همه عمر چگونه رید بر زک گرفت؟ یه مدتیه دارم رو
این جمله ادبی کار میکنم. اولش یه چیزی میگی بعد برعکسشو میگی مردم خوشحال میشن.
مثلاً "شاهین پرنده عقاب...شاهین پرنده عقاب...عقاب به گوشم." هه هه هه
انقد همه خوششون اومده هی میگن به هم ولی من معروف نشدم.
این یکی از آلمانا بود چند ماه پیش همینجوری کون خیز کون خیز اومد جلو تا اینکه آخر زک دیدش دمپاییاشو دزدید. |