خشم شب


کارام تو اینجا زیاد شده نمیتونم خیلی زیاد بنویسم... فقط همینو بدونین که فرمانده قول داده 2 هفته دیگه بریم جبهه جنگ در مقابل متجاوزین به خاک میهنمون...مسلماً اون جوری که شما دارین فکر میکنین نمیشه به خاک تجاوز کرد...با پا باید رفت توش...و البته بارداریش هم برعکسه چون دشمن که بیاد چیز میز می بره برامون. حالا کاری به خاک وطن نداریم...مهم اینه که ما قراره مثل یک سرباز واقعی بجنگیم و من خیلی هیجان زده ام...فرمانده هیچت امروز داشت تمام روز جغرافیا درس میداد...نقشه انگلیس پهن کرده بود رو دیوار و هی سیخ میزد بهش و میگفت اینجا کجاست مام باید جواب میدادیم...من هیجارو بلد نبودم ولی مک موریس همه رو بلد بود...وسطش رفتیم استراحت کنیم یوهو فرمانده با سر از شیشه رفت بیرون پرت شد پایین...نگو زک لبه کاشی آخر ریده بود فرمانده اومده هوا رو چک کنه پاش رفته رو انه لیز خورده الان بیمارستانه مام تعطیلیم...البته حالش خوبه افتاد رو هری پاتر اونم الان بیمارستانه البته حالش بده داره میمیره...از ترس مواش ریخت...آخه مواش خیلی ترسناک بودن این اواخر هرکی موای هری رو میدید میریخت. کارل هم این وسط رفت جلو آینه لبخند زد هممون بهش خندیدیم حــــــــــــــــــــــــــــــــــــالشو گرفتیم...تا اون باشه به آینه نخنده...کجای قیافه من خنده داره؟ البته فکر نکنم اون من باشم...یه آدمیه کپی من بعد کارای منو حفظه...اون تو...کارل هم تا دیدش خندید بهش من اذیت شدم...معنی نمیده...
الان ساعت 10 شبه مک موریس تازه از باشگاه اومده...برگشته میگه یه هیکلی ساختم بیاو ببین...ولی من نرفتم...اینم معنی نمیده...آخر شبی عصبانی شدم خشمگین شدم خشم شب شدم که به تیترم بخوره این داستان، در عوض عکس هری پاتر رو پیدا کردم...بیاو ببین: 



اون چیز سیاهه زیر چونش ریشه...ببخشید تاره اینترنتم یکم کثیف شده...