خر پلیش


بچه ها...خیلی اوضا بهم ریخت...نبودین ببینین...وی پی ان پایگامون قطع شده بود...نگو زک گیر کرده بود به سیمش ریده بود به همه کاسه کوزه ما...هنوزم قطعه چون نمیگه پاش کجا گیر کرده...کل پایگاهو گشتیم پیدا نکردیم...جیم گفت شاید کار آلماناس...همین شد که دیگه نتونستم تحمل کنم...توفنگو برداشتم زدم بیرون...خیلی درد داشت بیرونش آهنی بود کتفم اینا اذیت شد... حمالا بیرونای چوبی بلد نیستن بسازن...خلاصه زدم بیرونو شکستم رفتم...بدو بدو تو فضای باز...یکم دویدم خسته شدم برگشتم دیدم پایگاه معلوم نیست...ترسیدم هرچی دورو برمو دیدم فقط تپه بود...خلاصه شب اول خوابیدم صبح پاشدم یه خر داره رد میشه تا منو دید سلام علیک کرد که با هم دوست شیم ولی من گشنم بود دید نمیشه اومد فرار کنه شکارش کردم پختم خوردمش...بقیشم ریختم تو کیسه واسه راه...رفتم همینجوری رفتم رفتم همش کوه و دشتو درخت بود بعضی وقتا یه شهر و روستایی هم میدیدم ولی همشون خراب بودن...رسیدم به شب دوم بقیه خرمو کباب کردم هنوز یکم ازش مونده بود...حمال خرامونم کوچیکن تو این کشور خراب شده بعد اسمشو میذارن خرگوش... نمیدونم هیتلر با چیه ما حال کرده...روز سوم زندگیم عوض شد...رسیدم به یه جا تیر اندازی بود رفتم جلو دیدم یکی پشت دوشکا نشسته یا علی میگه و تیر میزنه...خوب که دقیق شدم عاشق شدم یه خانومی بود زیبا شخیص پولدار و نجیب...اسمش سوازن روشن بود...خواننده نبود ولی پشت دوشکا بود...هی تیر میزد...وقتی دقت کردم دیدم کشتار گاهه یه خروار خر شکار کرده بود کلی آلمانی زده بود یه چنتام مکزیکی بینشون بود میخواستن قاچاقی رد شن نشده پاشون گیر کرده به جنازه ها افتادن مردن،...بهش سلام کردم ماچم کرد رفتیم خر خوری کردیم...ولله حقیقتش فکر کنم دوستمه درسته سلام نکرد ولی بوس داد...پس...دوست دخترمه...خلاصه کلی باهم خر خوردیم سیر شدیم...تصمیم گرفتم همونجا بمونم و چادر درست کنیمو باهم زندگی کنیم و تا آخر عمر خر بخوریم و بچه بزاییم ولی...دوس پسر واقعیش اومد...هری پاتر بود کلی همو بوس کردن بعدم دست همو گرفتن رفتن...بهم خیانت شد...قلبم پاره شد...اینا هیچی من موندمو یه عالمه خر...داشتن مگسی میشدن کم کم همشونو خوردم و دیدم دیگه نمیشه از همون راه برگشتم...تو راه بیهوش شدم و تو پایگاه به هوش اومدم...جیم دفترمو آورده بود کارل داشت کر کر میخندید زک هم داشت دماغشو میخورد...اولش چندشم شد بعد دیدم از تو دماغش برنج در میاد فهمیدم ناهارشه خیالم راحت شد...یه 2 3 روز اونجا بستری بودم تمام مدت بی قراری دفترمو می کردم ولی میگفتن باید استراحت بکنی... پرستارا باهام دوستن...خیلی سلام علیک داریم باهم اسم یکیشون آنه زهراست...خیلی ایکبیریه هیم میاد میخنده دندونای فیلیشو به رخ میکشه فکر کرده سکسیه.فرمانده رودش پیدا نشد جاش جوراب گذاشتیم فعلاً...بقیه هم خوبن...داریم کم کم حاضر میشیم واسه بقیه تمرین...


ایناها...این سوزانه...با هری پاتر رفت...نامردا...قلب منم بردن...مگه نبینمش پسره دیوانه ان مظهر رو.