پادر روحانی



امروز یه کشیش از قم آورده بودن که به روح تازه از دوران رفته ها دعا بخونه...برامون انجیل هم آورده بودن باید با صوت میخوندیم که صداش برسه به گوش روح تازه از دوران رفته ها من سوره قل هو الله احدش رو خوندم مک موریس ولذالینشو زک هم عکس روی جلد رو خوند...خیلی عکسش سخت بود...سیاهه سیاه بود...نمیدونم زک چجوری فهمید این چه خرفیه...حتما از باباش یاد گرفته بوده چون این چیزا رو از قدیم سینه به سینه به بعدی ها یاد میدن...البته نمیدونم چجوری...احتمالا ًوقتی سنش برسه لخت میشن سینه هاشونو میمالن بهم بعد به هم همون وسط میگن چی به چیه...عملاً پادگان بی فایده شده...یه 30 سانت از روده های فرمانده گم شده نمیتونه درست برینه...همیشه 30 سانیه زودتر از اونی که فکر میکنه میرینه بعد میرینه تو شلوارش...واسه همین نمیتونه درس بده بهمون...تا میاد گوه بخوره ساکت میشه یکم اینور اونورو نیگا میکنه بعد میره دستشویی...زنگ زدیم تیم تجسس بیان ببینن اون 30 سانت کجاست احتمال میدیم هری پاتر بردتش که تو راه باهاش سوسیس درست کنه... ولی این نظر منه...بقیه میگن مرغ و خروسا خوردنش...باز مال من خیلی بهتره چون اونجوری ممکنه هری پاتر پشیمون شه برش گردونه...این مرغا خرن وقتی یه چیزیو میخورن فقط تو دهن جوجه هاشون حاضرن پسش بدن...اونجام که نمیشه دست کرد جوجه هه جر میخوره بعد ننش میاد دادگاهو شکایت کشیو این بندو بساطا که چرا بچم جر خورد؟ کی میخواد پاسخگو باشه...
خلاصه کشیشه اومده بود یه چنتا راهبه هم دمبالش بودن هرجا میرفت اینام میرفتن...بعد رفت پیش کارل براش دعای فرج خوند کارل نورانی شده...حالا نمیدونیم چجوری خاموشش کنیم هرچی اینور اونورشو میگردیم کلیدشو پیدا نمیکنیم...البته یه چیزی پیدا کردیم ولی خاموشش نکرد....هیچی دیگه شبا میزنه تو چش بغل دستیش یارو اسمش بیژن مرتضویه از دست کارل شاکی شده بود که من شبا میام بخوابم این چراغ شده تو چش من میخوره چشم کبود شده مام گفتیم خوب میشه...خلاصه پدر روحانیه رفت راهبه هاش موندن برای بقیه دعا میخونن...یکیشون خیلی همش نیگا میکنه ماهارو میخنده مک موریس اذیت میشه هردفه پشتشو میکنه به راهبه هه از 1 تا 100 میشمره نفس میکشه و آروم گریه میکنه...
زک به یکیشون شماره داد راهبه هه همون جا زنگ زد مامان زک برداشت گفت زک خونه نیست...قرار شد زک که رفت خونه بهش زنگ بزنه باهم برن بیرون...واسه سوباسا هم دعا خوندن وسط حمله خورد به آبخوری خیس شده الان کم رنگ شده...
همش داشتیم پادگان رو جارو میکشیدیم...ناهار خوریو داریم بازسازی میکنیم...روزای سختی شده...خدارو شکر میکنم که این پدر روحانیه اومد...این نشون میده خدا با ماست نه آلمانا...چون پدر روحانیشو فرستاده اینجا نه اونجا...خدا مارو دوست داره...با ماست...نه با ترشی


این پدر روحانیه بود اونم زکه