نامه ای به خانه


دایی بیلی سلام... امیدوارم که حالتان خوب باشد...من نیز خوب هستم... دلم برایتان خیلی تنگ شده است... البته ظاهرش فرقی نکرده اما داخلش تنگ و باریک شده شما نمیتوانید ببینید مگر اینکه من را بکشید و شکمم را پاره کنید که کلی ازش خون می آید و چندش آور است شما هم دایی من هستید دلتان به درد می آید گریه می کنید بعد مادرم بخاطر این کار از دستتان شکایت می کند دولت اعدامتان می کند بعد آنا تنها می شود برای همیشه... پس بهتر است به حرفم اعتماد کنید.
اینجا خیلی جای خوبی است...ما یک اتاق داریم که 6 نفری داخلش هستیم، من دوستان زیادی دارم...مثل شهر خودمان نیست به هرکه سلام کنی جوابت را بدهد و با هم دوست بشوید... اینجا برای دوست بودن دست هم را فشار میدهند و با لبخند به طرف زل میزنند...نمیدانم در این موقعیت ها چه باید بکنم اما احتمال می دهم که با این کار میخواهند مراقب باشند که یک وقت طرف با مشت به صورتشان نزند... و گرنه دلیلی ندارد انقدر ناگهانی دستت را سفت بگیرند.
بگذریم...حال مادر چطور است...از طرف من ببوسش و بگو پسرت یک قهرمان ملی مذهبی شده است و همه دوستش دارند و به او احترام میگذارند...ادایش را در میاورند و مانند او غذا می کشند، یک عکس هم از خودم در لباس خدمت بهتان میدهم که ذوق کنید... من خیلی قوی و پر جذبه شدم...دوستانم همه روی تخت درمانگاه هستند اما من نه تنها روی تخت درمانگاه نیستم مثل آنها که روی تخت درمانگاه هستند بلکه بدنم هم باد کرده و دردناکی شده است... فرمانده مرا دوست دارد خیلی اما مرا ان خودش هم حساب نمیکند مرتیکه بی پدر و مادر...حال آنا چطور است؟ آیا این اواخر او را با پسری با صندلی چرخدار دیده اید؟ چیز خاصی نیست ها فقط میخواهم بدانم که حالش چطور است...راجع به من چه میگوید؟ آیا نمیگوید سیمون خیلی خوب است؟ حال من را نمیپرسد؟ پس چه گهی میخورد دختره بی شرف؟ من اینهمه به او عشق میورزم...دایی کجایی؟ اینهمه برایت صحبت کردم د یک چیزی بگو اه این چه نامه ای است همش را من گفتم که پس تو چی؟ الو؟ خاک برسر این ایرانسل کنند.


این عکس من است...آن مرد با ابوهت وسط عکس منم...همانی که از همه عقب تر است...