کیف کنی


آخیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش..امروز گذاشتن 10 دقیقه بیشتر بخوابیم منم تو همین 10 دقیقه خواب دختر دایی آنا رو دیدم... خواب دیدم با هم توی یه دشت بزرگیم و داریم بپر بپر می کنیم دست همو گرفتیم تا اینکه آنا میگه سیمون دوست دارم... بعد کارل دست و پا شیکسته با ویلچیر میاد و آنا میگه ولی کارل یه چیز دیگست.... خدافظ... بعد میشینه روی پای کارل و با موهاش بازی میکنه کارل هم ویلچیر رو روشن میکنه تیک آف میکنه میرن 2 تایی... از خواب بیدار میشم میبینم کارل نیست... معلومه... نبایدم باشه... اول الان با عشق من داره تو خیابونا ویراژ میده و می خندن... کارل براش گل و آب نبات میخره و آنا هم هی براش ماتیک میزنه و هر هر میخنده... البته فکر نکنم کارل ماتیک دوست داشته باشه.... هرچی باشه پسره... دخترا ماتیک میزنن... به هر حال... عشقمو با اون ویلچیر احمقانش دزدید...
روز روز استراحت بود... فرمانده هیچت خودش سر نداشت که بخواد به ما تمرین بده... سرشو پیچیده بودن لای یه خروار پارچه مثل این عرب قدیمیا شده بود... مک موریس هم درمونگا بود... نه از اون نه از کارل خبر ندارم... البته کارل رو چرا... الان با عشق من داره تو خیابونا ویراژ میده و می خندن... کارل براش گل و آب نبات میخره و آنا هم هی براش ماتیک میزنه و هر هر میخنده... البته فکر نکنم کارل ماتیک دوست داشته باشه.... هرچی باشه پسره... دخترا ماتیک میزنن... آلمانی جماعت همیشه آلمانیه...
رفتیم اردو... یه تپه نزدیک پادگانمون بود هممون با فرمانده هیچت رفتیم اونجا فستیوال آش رشته خوری بود خیلی خوب بود خانوم های جوان اومده بودن خانوم های پیر اومده بودن خانوم های آقا اومده بودن همه بودن... میزدن میرقصیدن به ما هم خوب میرسیدن... ویسکی خوردیم با گوشت کبابی... بعدم واسه ناهار بهمون ساندویچ آش رشته و پپسی کولا دادن... دختراشونم همش بهمون می خندیدن و عشوه میومدن برامون... اما سرباز انگلیسی نباید عنان از کف بده... واسه همین اصلاً محلشون نذاشتیم... البته زک چنتاشون رو بوس کرد ولی دیگه محلشون نذاشتیم... روز خوبی بود... جای کارل و مک موریس خالی بود... البته کارل جاش خوبه حمال... جای مک موریس خالی بود... ویسکی خیلی دوست داشت... براش یکم توی کیسه ریختم گذاشتم توی شلوارم یواشکی ببرم... چنتا تیکه گوشتم گذاشتم زیر کلاهم... امیدوارم خوشش بیاد.فردا میرم زیارتشون... درسته کارل عشق منو دزدیده ولی مک موریس که ندزدیده.
قبل از شام برگشتیم پادگان و یکم ورق بازی کردیم...ورقا رو میریختیم هوا بعد هرکی بیشتر جمع می کرد برنده بود... خیلی مهیج بود  میخوردیم بهم هممون چون باد کرده بودیم دردمون میومد داد میکشیدیم بعد انقدر داد کشیدیم صدامونو یکی گرفته بود کوچیک شده بود خنده دار شده بود هی میخندیدیم به صدای هم دیگه. سر شام من ضرفمو دادم زک برام غذا گرفت تا چشمم به اون خوک خیکی نیوفته... یکی نشست سر میزمون بهمون سلام کرد... لبخند هم زد...ما هم سلام کردیم و لبخند زدیم ولی یوهو یه کار جدید کرد... دستامونو فشار داد واسه همین نمیدونیم دوستمونه یا نه...تا سلام و لبخندش درست بود ولی این آخریه یکم عجیب بود.
الان دم بخاری نشستیم منو زک...بهم قول داده زود عکسش رو بده تا بچسبونم تو خاطراتم تا با هم معروف شیم.
فعلاً عکس فستیوال امروز رو میچسبونم... اگه کیفیتش بده ببخشید دوربین زک بود... 2 مگاپیکسله.