مانور


وای وای وای وای... هیچت دیوس..امروز مانور داشتیم... اول خیلی خونسرد اومد هممون وایساده بودیم گفت که سلام علیک و اینا... ولی به شخص من سلام نکرد که بخوام اونو دوست خودم بدونم... بعد گفت که مانوره و میخوایم شرایط جنگ رو شبیهش رو سازی کنیم و بهتون توفنگ با گلوله های ترقه ای بدیم... مام ذوق کردیم گفتیم آخ جون... البته توی دلمون ولی مک موریس بلند گفت هیچت بلند بلند نیگاش کرد...مک موریسم خجالت کشید سرشو انداخت پایین تا آخر مانور داشت با یه مارمولکه بازی میکرد آخرم پای یکی اون وسط رفت رو مارمولکه یارو رو کتک زد الان بیمارستانه... سلام کرده بود... ولی خیلی دوستمون نبود.
خلاصه 2 گروه شدیم یکی نازی یکی قهرمان... ما قهرمان بودیم... من و کارل قهرمان بودیم...هری پاتر هم بود... نازی شده بود وسط مانور یه چادر ترکید این باز هاااااا هاااااااا کنان فرار کرد... تو راه هم هی میزد تو سر خودش... فرمانده شاکی شد از دستش گفت برو خونتون... پسره سیاه سوخته گیر داده من جادوگرم سفیدم عینک دارم هی میزنه به پیشونیش میگه ببین ببین این یه رعد و برق اینجاست... حیفه اگه بره دیگه نمیتونم بهش بخندم... مانور شروع شد حمله کردیم بهم تیر پرت کردیم با توفنگ هی الکی کشته شدیم خندیدیم تا اینکه یوهو یه عده با باتوم ریختن سرمون هی زدنمون واقعی مام داد میزدیم فقط ولی هی میزدن... اصولاً وقتی یکیو داری میزنی شروع میکنه داد زدن یعنی آی آی نزن نزن دیگه نباید بزنیش چون از این کار خوشش نمیاد پس دیگه نباید کتکش بزنی ولی اینا اصلاً به این چیزا اهمیت ندادن و زدنمون... خیلی درد داشتم ایندفه دیگه فقط دست من نبود تن هممون بزرگ شد... چشامون سیاه شد پایینش... فرمانده سرشو باند پیچی کرده بود ولی میخندید و آخر شب بهمون گفت بادمجون کاشتن اون زیر... خیلی ترسیدم رفتم زیر چشممو دیدم...یکم سیاه شده...نکنه میخواد از زیرش درخت بادمجون دراد؟ وای...آخه اینا چجوری اون وسط وقت کردن تخم بادمجون بذارن زیر چشمامون... کارل خیلی کتک خورد رفته درمونگاه... مک موریس تا شب پیداش نبود آخرم یواشکی اومد بهم گفت از این آقاها که با چوب اومدن یوهو خوشش نیومده چنتاشونو کتک زده آخر یه چوب پرت کرده خورده تو سر فرمانده حالا میترسه بیان ببرنش بدنش دست نازی ها... رفت توی تخت یه صدای فرچ اومد داد و بیداد کرد بردنش درمونگاه! دستش شیکسته بود...البته من مطمئنم وقتی اومد تو اتاق دستش نشکسته بود ولی وقتی داشت میرفت شیکسته بود...فردا استراحته...فرمانده دید هممون بزرگ شدیم گفت بخوابین...مرتیکه حمال با اون دوستای چماقکیش...
سر شام همه غذاهاشون میریخت زمین چون دستاشون بزرگ شده بود درد داشت نمیتونستن خوب غذا بخورن...ایندفه زک اول بود یارو واسه هممون مث اون غذا کشید...آشپزه مریضه به خدا...هر کی اول صف باشه رو اذیت میکنه...اه با اون شیکمش... همیشه باید از دور غذا بده بهمون چون بیاد جلو شیکمش میخوره به اون میزه همه چیز میریزه.
راستی مک موریسم امروز عکسشو داد که معروفش کنم...البته الان سیبیلش انقدر نیست چون یه بار اومد ریششو بزنه کارل شلوارشو کشید پایین حول کرد شروع کرد رقصیدن سیبیلاشم تند تند زد که حواسمون پرت شه نفهمیم زیر شلواریش صورتیه...ولی ما سربازای انگلیسی تیز تر از این حرفاییم.