باغالی پلو با سس خردل


امروز روز خوبی بود... دیگه کم کم دارم با بقیه دوست میشم...دیدم اونا سلام نمیکنن من به چند نفر سلام کردم خیلی خوشحال شدن با عجله اونام بهم سلام کردن،الان تقریباَ با 27 نفر دوست شدم... فرمانده هیچت یه جا شاکی شد به مک موریس گفت ریدی...مک موریسم بدو بدو رفت شلوارشو عوض کرد...فکر کنم کونشو لوله کشی کردن ولی سرش شیر اینا نذاشتن نمیتونه جلوی چیزاییو که ازش بیرون میاد رو بگیره ها ها ها ها...کارل هم امروز برای انجام تمرینات غریق نجاتی رفته بود...درست نفهمیدم چی کار میکنه... ولی اینی که فهمیدم اینه که اگه یکی در حال غرق شدن باشه این شیرجه میزنه تو آب و تند تند شنا میکنه...چه کار مسخره ای... همیشه وقت واسه شنا کردن هست ولی آدما فقط یه بار میتونن غرق شن...به نظر من باید وایسی بیرون آب و یاد بگیری یارو چجوری غرق می شه...باز هم اینا مثل من شام کشیدن...یه یارویی هست لباس آشپزخونه ای داره...همیشه اون برتم غذا میکشه...فکر کنم اون مسخرم کرده...من همیشه نفر اول تو صفم بعد منم کارل و مک موریس و امروزم که زک بهمون اضافه شده بود...واسه من غذا کشید بعد یه نگاهی بهم انداخت سلام کردم انم کرد...دوستم نیست پس...بعد شروع کرد عین من به بقیه غذا داد...می کشمش...سرباز انگلیسی رو مسخره میکنه ها؟ پدرش رو در میارم...شام باغالی پلو با سس خردل خوردیم...یکی حساسیت داشت به خردل همچین که خورد صداش کوچیک شد مثل دخترا داشت جیغ می کشید...کارل رفت بهش آب داد خفه شد مرد...دوستمون نبود.
خیلی سرده جدی...ولی ما دم بخارییم...من،کارل،مک موریس،زک...کارل امروز تونست برای خاطراتم یه عکس از پایگامون جور کنه...با فرمانده هیچت...همشون خاطراتمو دوست دارن...بهشون گفتم قراره من یه سرباز معروف و محبوب و مردمی بشم بعدش که مردم خاطراتم رو چاپ کنن...اونام میخوان باهام معروف بشن...مک موریس گفت یکی از عکساشو بهم میده...
اوخ بخاری داره خاموش میشه...بریم چوب بیاریم...راستی...فردا مانور داریم...فکر کنم خیلی هیجان انگیز باشه


 

این برجه فقط شبیه برج کنترل فرودگاست...بغل پایگاه ما یه فرودگاه کوچیک هست که ازش استفاده نمیشه...الان اون بالا نگهبان داریم...ما هم توی اون اتاق چوبی ها زندگی میکنیم...اینم فرمانده هیچته.