خبر مرگ


امروز یکی از هم اتاقی هامون با گریه اومد تو و گفت مامان بزرگش فوت شده...خیلی ناراحت شدیم و گریه کردیم براش و چند دقیقه ای سکوت کردیم... پسر خیلی ساکتی بود دفعه اول بود صداشو میشنیدیم...من و کارل و مک موریس داشتیم ورق بازی می کردیم که با گریه اومد خودشو انداخت رو تخت... بعد هی داد و بیداد کرد فکر کردیم نکنه موش رفته تو شورتش...آخه اینجا موشای بی تربیتی داره...پریدیم روش شلوارشو کندیم دیدیم همه چیز سر جاشه... البته از شانس گندمون فرمانده داشت از اونجا رد می شد این صحنه رو دید شروع کرد دادو بیداد که نکنین نکنین این چه کاریه... ما هم هرچی خواستیم توضیح بدیم گوش نداد داشت میبردمون تنبیه گاه...کارل باهاش صحبت کرد رفت...خلاصه بعد چند دقیقه آروم گرفت بلخره...بهش شیر خر دادیم حالش یکم بهتر شد...برامون از خودش گفت..اسمش زک پارکره و اهل واتر لوویله...مامان بزرگش تقریباً 98 سالش بوده و یه روز که داشته میرفته ورزش یه سگ میرینه جلوش اینم حواسش به گرامافون من اش بوده نمیبینه پاش لیز میخوره پرت میشه تو یه گاری هات داگ فوروشی با هم میرن زیر یه ماشینه...سگه هم فراریه پلیس دنبالشه.
بهش قول دادیم بریم براش ویسکی بخریم از نگهبانای دم در...اونا همیشه سیگارو ویسکی دارن ولی خیلی گرون میدن...چون داشتنش توی پایگاه حرامه و اگه فرمانده ببینه تنبیه میشیم...هری هنوز مرخص نشده...میخوان بفرستنش بیمارستان روانی...همش میگفته من یه جادوگره سفید پوستم دیوانه شده بوده هه هه...مک موریس امروز داشت ورزش میکرد گوزید منو کارل حسابی بهش خندیدیم...خجالت کشید ولی... کارل هی دستمو بررسی میکنه...کوچیک شده باز دردم نمیکنه...منم دارم بهش خندیدن یاد میدم...سر شام باز همه مثل من غذا کشیدن...کم کم دارم شک میکنم بهشون...میخوان مسخرم کنن شاید.وگرنه چه دلیلی داره همه عین من غذا بکشن...درست عین من...اگه بفهمم میخوان دستم بندازن همشونو دعوا میکنم.
عکس مامان بزرگ زاک رو ببینین...ماه 2 سال پیشه...