بالن



خدا لعنت کنتت فرمانده...امروز روز سختی بود ولی خوبیش اینجا بود که فرمانده لای عربده هاش بهمون فهموند که اگه همینجوری اذیت شیم کمتر از 2 هفته دیگه میتونیم برای وطنمون بجنگیم...جنگ واقعی با توفنگ واقعی و آلمانهای واقعی...امروز از بالای پایگامون یه بالن رد شد...همه براش دست تکون دادیم...هری پاتر هنجرشو پاره کرد هی داد میزد هاااااااا هااااااااااا برووووووو هااااااااا...نمیدونم چه مرگش بود آخرم بردنش تو اتاق با اون هیکلش زد زیر گریه...منم دستم بزرگ تر شده بود...فکر کردم تمرین کردم فرانکشتاین شدم زورم زیاد شده ولی تا خواستم باهاش میله پرچم رو خم کنم فهمیدم درد هم میکنه...خیلی داد زدم فرمانده اومد زد تو سرم منم بیشتر داد زدم خوشش اومد زد تو گوشم دیگه نمیدونستم چجوری داد بزنم هی داد زدم داد زدم آخر رفت...دیگه داد نزدم...یه پسری که همیشه یه گوشه می شست اومد طرفم اسمش کارل ویکتور پیجه...مال اتاق خودمون بود...هیچوقت فکر نمیکردم چیز خاصی باشه...آخه همیشه قیافش یه جوری نه میخنده نه بلده صداهای خنده دار دراره...دانشجو بود،از یه خانواده پولدار...از اونا که با ماشین میرن اینور اونور...باباش گفته بود اگه بیای جنگ میزنمت و دیگه هم بهت ارث نمیدم ولی گوش نداده بود...بابای دیوسش آلمانیه،مامان دیوسشم آلمانیه...خود دیوسشم آلمانیه نمیدونم اینور چه گوهی میخوره گفت از نازیا بدش میاد و از بچگی انگلیس بوده،پسر خوبیه چون بهم سلام کرد،لبخندم میزنه ولی نمیتونه درست بخنده...انگار بهش یاد ندادن،خلاصه اومد دستمو نیگا کردو بهش دوا مالید...الان دستم بستست...دردش کمتر شده ولی سرم درد میکنه آخه فرمانده زد پشت سرم سرم خورد توی میله...احتمالاً میله هه هم خیلی دردش گرفته چون سر من چیزیش نشد ولی اون رفته تو یکم...هری درمونگاست...بالنه خیلی اذیتش کرد...شوکه شده،فکر نکنم بتونه بیاد جنگ...مک موریس هنوزم منو میبینه بهم میخنده و سیبیلاش تکون میخوره...یه بار بهش دقیق شدم دیگه بهم نخندید...خودشو نیگا کردو رفت پشت تخت قایم شد...الان دم بخاریم...منو ویکتور و مک موریس و 3 نفر دیگه...اونا دوستام نیستن چون هنوز بهم سلام نکردنو لبخند نزدن...ولی موقع شام ظرفاشون مثل من غذا داره...همشون مثل من غذا دارن...فکر کنم چون از من خوششون میاد میخوان ادامو در بیارن واسه همین عین من غذا میکشن. دلم میخواد زودتر برم جنگ کنم با آلمانا...خسته شدم...راستی این عکس کارله...بهم داد که بچسبونم اینجا بعداً مردم معروف بودم خواستن خاطراتم رو چاپ کنن اونم باهام معروف بشه