روز اول

روز سختی بود... از صبح داریم تمرین میبینیم،توی یه پادگانم... از ادوارد و جاناتان بی خبرم... پادگان اونا فرق میکنه،با چند نفر توی یه اتاقیم... دیشب رسیدیم اینجا جای خشنیه...پادگانه دیگه، اینجا همه سنی هستن...توی اناق ما 6 نفریم... من با یکیشون دوست شدم..بهم گفت سلام منم جوابش رو دادم...دوستیم دیگه حتماً وگرنه هیچوقت سلام نمیکرد، مثل بقیه که سلام نکردن... پسر ساکتیه... اسمش جیم مک موریسه... قدش از من کوتاه تره، بوره، چشماش آبیه، صورتش ان و گوه داره، هیکلش ورزیدست... بهم سلام کرد.
سرده..همه رفتن دم بخاری کوچیکی که گوشه اتاقه... من اومدم اینور که خاطراتمو بنویسم..شاید کشته شدم و با خاطراتم معروف شدم... سر تا سر دنیا خاطرات منو بخونن... سایمون سربازی که برای وطنش شجاعانه جنگید و کشته شد هاها
توی شهر همش از این پوسترا زدن... البته بعضیاش از اون چیز سفید زیرش نداره... نمیدونم چیه فکر کنم یه کدی چیزی باشه



اه دیگه نمیتونم تحمل کنم...
برم دم بخاری حداقل از سرما نمیرم کون لق شهرت